داستان کوتاه زهر لحظه های تلخ تنهايي
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

                                                    زهر لحظه های تلخ تنهایی


  روزغبار آلود وتاریک  دیگری آغاز می شود، اما من هنوزدر بسترم افتاده ام .  دلم نمی خواهد که برخیزم  وچشمانم را بگشایم . به چشمانم فشار میآورم. ودر رویای خود غرق می شوم . زمانی ، جایی و آدمهایی در ذهنم ظاهر می شوند

ولی تصویرکاملی ازآنها ندارم . انگار روی زمین نیستم ، در مه شنا می کنم و همه چیز در خیال می گذرد . صدای افتادن جسمی را از اتاق مجاور می شنوم . مثل این که کسی یگانه گلدانٍ قیمتی  خانه را از بالای الماری ظروف انداخته  وشکسته است .گلدانی اصیلی را که هدیهء لیلا خواهر حمیرا بود . ضرور نیست تا به اتاق نشیمن بروم وببینم که حدسم درست بوده  یا نه ؟ چرا که من صدای شکستن وریز ریزشدن یک چینی اصیل را ازطنین دل انگیز آن تشخیص می دهم.راستش،پدرم در تشخیص چینی اصل ازبدل استادبود. من این مسأله را از او اموخته ام . از ضربه های کوچک سر انگشتش که به لبهء کاسه ویا پیاله می زد واگرصدای ترَنگ ترَنگ آن دل انگیز می بود وبه دل می نشست ، شادمان می شد ، چشمانش برق می زد وبا مبا هات وغرور می گفت این چینی اصل است ، جانان است یا گرد نر است ، فرفور است . ولی اگر صدای خفه یی برمی خاست ، چیزی نمی گفت ولی می دیدم که آن آذرخش شادمانی؛ دیگر از چشمانش ساطع نمی شود.. ولی چه کسی  گلدان را انداخت و شکست؟ مگر من تنها نیستم ؟  چشمانم را می گشایم ، روی بسترم می نشینم . می خواهم بلند شوم ، به آن اتاق بروم  وببینم که چه کسی دست به این جنایت زده است ؟ یک نوع قساوت ناشناخته یی احساس می کنم . نه! من نمی توانم کسی را که آن گلدان را شکست ببخشم . گلدان قرمزیی را که دردو طرفش نقش خیال برانگیزگیشادختری بود با دستانی پر از گـُـل آتش  وبه تولبخند می زد. آن روزی که  لیلا گلدان را به حمیرا تسلیم می کرد، کاملاً يادم است.در آن روز ُرمان صد سال تنهایی را می خواندم . وبه آنجا رسیده بودم که روملیوس* خوشگله ، هنگامی که لباس های شسته را به طناب آویزان می کرد، یک نیروی فرا طبیعی - نسیم خفیفی از نور-  وی را همراه ملافه های شسته از زمین بلند کرد، به هوا های بالا برد. جایی که حتا بلند پرواز ترین پرنده گان خاطرات نیز به او نمی رسیدند.. . یادم است که لیلا در آن روز می گفت : " مال جاپان است ، میراثی است .  پدرِ پدرم تاجر بود. ظروف چینی را از چین وماچین و  جاپان وارد می کرد.  دو تا گلدان قلمکار را در جاپان برایش تحفه داده بودند. گفته بودند،  چیز اسرار آمیزی در خمیر این گلدانها است . یک چیز جادویی ،که داشتن شان خوشبختی می آورد و از دست دادنشان سیه روزی  وورشکسته گی . یکی از این گلدان ها چند سال قبل افتاد وشکست ، بدون این که علت آن معلوم باشد. مادرم می گفت، دست ناپاکی به آن تماس کرده  بود. می گفت اول دود سفید رنگی از درون گلدان برخاسته  وبه هوا شده و سپس گلدان ریز ریز شده بود.پس از آن  شوهرم ناگهانی مریض شد وبه فاصلهء چند روزی در گذشت. حیف که تو این گلدان را بسیاردوست داری ورنه بهتر بود تا در نزد خودم باشد".  یادم هست که در تمام این سالهای اشک وخون و عبور از جنگل ها ودریا ها،  حمیرا چطور این گلدان کوچک را به سینه می فشرد ومانند مردمک چشمش از آن محافظت می کرد.


.                                                                  با یاد آوری سخنان لیلا ، ناگهان سایهء یک ترس موذی را در ذهنم احساس می کنم .ترس نه ، شاید چیزی  به وسعت سرد یک تردید. فاصله ام با آن اتاق بیشتر از چند قدم نیست . بروم یا نروم . دلم نمی خواهد  به شکسته ها وتوته های آن گلدان اصیل نگاه کنم . هر چند که من به مسایل فرا طبیعی اعتقادی ندارم و در آن هنگام که لیلا این سخنان را گفته بود به شدت خندیده بودم .  ولی  در این دنیای بی قاعده وبی قانون مگر هر روز اتفاقات عجیب وغریبی رخ نمی دهد؟  نشود که همان نیرویی  که در گلدان قلمکار حبس بود و ضامن خوشبختی ما ، حالا تقاص آنهمه سالهای حبس وتبعیدش  را از ما بستاند.آخرآدم از کجا بفهمد که این چه نیرویی است و چه نام دارد ؟  می ترسم . تکان نمی خورم . بااحتیاط، چراغ خواب را روشن می کنم  وبرسایه ام که بردیوار اتاق نقش بسته است خیره می شوم . سایه ام است یا همزادم ؟هم این و هم آن. اما چرا اینقدر زشت وبد ترکیب ! مگر دستهای من همینطور هست به همین شکل، مثل یک بیلچه ؟ و گوشهایم اینقدر بزرگ ؟   خوب است که  دندانهایم را درگیلاس آب مانده ام. خوب است که سایه ام به طرفم دهن کجی نمی کند. خوب است که مجبورنمی شوم دهنم را باز کنم و جای خالی دندانهایم را به  سایه ام ، نشان دهم. نداشتن دندان مگر یک شرمساری بزرگ تاریخ نیست؟ به قاب عکسی که در دیوار مقابل آویخته  و در زیر سایه ام پنهان شده است خیره می شوم . همسرم است . چنان به او خیره میشوم ، انگار توقع دارم، تا برخیزد واز قاب عکس بیرون شود وپیش رویم بنشیند. از خود می پرسم ، کجا رفته است . کجا را دارد که برود؟  فراموش کرده   ام  که دیشب گفته بود : " صبح باید سَر ساعت نهُ درشهر داری باشم . عکسم را خواسته اند. وزارت عدلیه شاید برایم Nationalitite بدهد . امروز همرایم مصاحبه می کنند، به زبان خود شان . اگربه سوالات شان جواب درست بدهم ، حتماًنشنالیتی می دهند . نشنالیتی  را که گرفتم می روم به کابل ، نزد لیلا. پشت لیلا دق شده ام .  چهارده سال می شود که نه او را ندیده ام ونه اولاد های نازنینش را." آه ، پس او رفته است به شهرداری شهر.  اما تکلیف من چیست ؟ خدایا چقدر از تنهایی نفرت دارم .  کاش  همین حالا می آمد.  پیش از آن که آن نیرو، به این اتاق داخل شود. اما در حال حاضر اگر اصلاً به گلدان و به آن موجود فرا طبیعی فکر نکنم  چه می شود ؟ باش ببینم که امروز چه دلخوشی ها  وچه دلمشغولی هایی می توانم داشته باشم : باز خوانی نقد مثبتی که بر رمانم نوشته اند. تماشای مسابقات جام ملت های اروپا . وعدهء وکیل دعوا که نامهء اعتراض آمیزی مبنی بر رد شدن پناهنده گی ام به شعبه ( IND **) وزارت عدلیه  بنویسد .  دیگر چه ؟ هیچ . اما این دلخوشی ها چقدر حقیر و کوچک اند ؟ در عوض اضافه محصول گاز را تحویل نکرده ایم . دو صد یوروی خالص! همچنان ، امروز باید بروم برای حاضری دادن. پنجشنبه ها اگر زمین به آسمان هم بچسپد مجبوری بروی به یک شهردوردست به نزد پولیس خارجی . یک ساعت رفت و یکساعت برگشت توسط سرویس .  اردو گاه از پناهنده گان  سیاه وسفید وزرد ومسلمان و هندو وگبر وترسا لبریز است . به اردو گاه که می رسی دیگر احساس بی هویتی نمی کنی چرا  که در رنگارنگی این چهره ها و جامه ها ، سیاهی غربت را می بینی . رنگی راکه در پیشانی هرکسی نشسته . تو هم که به آنجا رسیدی دیگر جزئی از آن جامعه می شوی . کسی به تو نمی گوید،  بیگانه . بسیاری ها را می شناسی . برخی ها برایت دست تکان می دهند یا دستان ترا می فشارند. خدایا چه صمیمتی چه یگانه گیی .  در قطار طولانیی می ایستی  ، قطار دو نفری. مردم  ناراحت اند ، بیقرارو در تب وتاب اند . هیاهو و سرو صدا ی زن ومرد به آسمان رسیده . همه  انتظارمی کشند . در هوا چیزغریبی موج می زند. چیزی مانند خشم وتحقیر. چیزی که پوستت را می شگافد ودر تنت نفوذ می کند. از انتظار خسته می شوی.  سرت را برمی گردانی  به پهلو دستی ات  لبخند می زنی . و باب صحبت را باز می کنی. مهم نیست که زن است یا مرد . مهم نیست که زبانش را می فهمی یانه ؟ در اینجا همه با زبان بین المللی حرف می زنند . با ایما واشاره .مثلاً به آسمان اشاره می کنی و به ابر های سیاهی که فضای اردو گاه را پوشانیده  وبدینترتیب باب صحبت را باز می کنی .   نوبتت که رسید  کارت سبز و کارت هویتت را نشان می دهی . پولیس به سر تا پایت نگاه می کند . چنان نگاه می کند که انگار سرت را برمه کند و ذهنت را بشگافد. بعد کارت سبزت را تاپه می کنند و میروی پی کار وبارت. ملال انگیز نیست تمام این ماجرا ؟  دستی از زمین ترا می رباید ، از میان دودو آتش وخون . بعد به اینجا که آخرین نقطهء غرب است پرتابت می کند . ولی در اینجا حساب سالهای جنگ وستیز غرب وشرق را از تو می گیرند. می گویند باید بی گناه بود تا به مراد رسید دلت می خواهد به آنها بگویی ،به من نشان دهید چند تا آدم بیگناه را درزیراین چرخ کبود! وانگهی ؛ مادامی که شما خود تخم گناه را می پاشید، بی گناهی یعنی چه ؟ آیا این یک پرسش انجیلی نیست ؟ یک مسأله یی فرا زمینی نیست ؟

  در همین افکارمستغرق هستم . فراموش کرده ام که در اتاق نشیمن چه اتفاق افتاده . خواب ، نرم وآرام مثل بخمل به سراغم می آید.  صدای باز شدن دروازهء خانه را می شنوم . باید حمیرا باشد.....

                                                              *    *     *


  خانه، آگنده از بوی اشتها آور سیر و پیاز سرخ کرده است. صدای خفه ولی بغض آلود حمیرارا می شنوم که در تلفون حرف می زند و برای دخترش می گویدکه  درشهرداری ، سوال های فروانی ازنزدش نموده اند اما بسیاری پرسشهای

آنان را نفهمیده واز روی حدس وگمان پاسخ هایی به ایشان داده است. می گوید، نزدیک بود گریه کنم ، چراکه از نگاهی که باهم رد وبدل می نمودند ؛ معلوم بود که برایم نشنالیتی نمی دهند . ولی یکی از آنها با دیدن چشمان پر از اشکم گفت،ما که هنوز تصمیم نهایی نگرفته ایم تو چرا پیش از وقت گریه می کنی؟  بعد عکس وپول را گرفت و گفت روز دو شنبه ساعت نهُ بیا. خدایا چقدر دلم می خواهد که کابل بروم . پیش خاله ات ...

چشمانم را می گشایم . خانه همچنان تاریک است . نمیدانم  چند ساعت از روز گذشته . سگرتم را آتش می زنم . ودود تلخ ان را با ولع فراوان می بلعم . صدای سرفهء خشکی از سینه ام برمی خیزد. حمیرا دروازهء اتاق را باز می کند ؛ به طرف پنجره می رود. پرده ها را کنارمی زند. پنجره را باز می کند . اتاق غرق درنور وهوای پاکیزه می شود. حمیرا می گوید: چقدر می خوابی ؛ روز حاضری ات است . لحظه یی مکث می کند وبعد با حزن و اندوه فراوانی می پرسد ، پنجرهء آشپز خانه را دیشب تو باز مانده بودی ؟ پشک .. اما صدای زنگ دروازه که بلند می شود با عجله اتاق را ترک می کند. ازشرکت برق آمده اند.دونفرهستند. میتر برق را می خوانند، مگر یک نفر کافی نبود؟ اما این مسأله به من چه ربطی دارد. مگر نه آن که،  امورمملکت خویش خسروان دانند ؟    باید اضافه مصرف شده باشیم. آهی

می کشم و برمی خیزم .از اتاق نشیمن بدون شتاب می گذرم . فراموش کرده ام که همین امروز صبح؛ صدای شکستن یگانه شی نفیس وقیمتی این خانه را از همین اتاق شنیده ام.انگار هرگز چنین اتفاقی نیفتاده. سر وصورتم را شستشو  

می دهم ، قهوه ام را بدون شتاب می نوشم. به صورت همسرم که در آشپز خانه روبرویم نشسته است می نگرم . می دانم که چقدر غمگین است، اگرچه ظاهربی تفاوتی دارد. اما  میدانم که به چه ساده گیی غمگین می شود و چطور در سکوت می گرید. ازوی نمی پرسم که درشهرداری چه گذشته، یا پشک همسایه چه گلی به آب داده ؟  نمی خواهم گریه سر دهد. حمیرا که گریه کند؛ خویشتن رامقصر احساس می کنم؛ چه گناهکارباشم چه بیگناه. می گویم حالا تصمیم قطعی گرفته ای برای کابل رفتن ؟ جوابی نمی دهد. به سرعت از آشپز خانه بیرون می شود . احساس می کنم که با رفتن من بغضش خواهد ترکید و لحظات فراوانی خواهد گریست. ..

   لباسم را می پوشم . و از خانه بیرون می شوم .هنوز چند قدمی نرفته ام که یادم می آید ، کارت سبز حاضری را فراموش کرده ام . برمی گردم .حمیرا را می بینم که دوان دوان به طرف من می آید. کارت سبز در دستش است . خدایا این زن چه جواهری است . اما چه عمری تلف کرده با آدم قدر ناشناس و بی احساسی  مثل من! به شهر نزدیک می شوم .  به کوچه های تنگ ، پرپیچ وخم و سنگفرش شدهءآن می رسم .ازکنار مجسمهء کوچک مردی که کتاب گشوده یی در دست داردوبا وقارهمیشه گی ایستاده است،واز پیش روی سوپر مارکیت" البرتاین" ، گلفروشی آقای هنری و  پُسته خانهء شهر می گذرم ومی رسم به جاده اصلیی که از وسط شهر می گذرد.  آسمان باز وگسترده تر می شود .کلیسای عظیم وقدیمی شهرچه اُبهتی دارد و مستی وخروش" راین"، چه شکوهی. زنگ کلیسا دو ضربهء پیهم می نوازد. شهرجامه یی به رنگ نارنجی به تن کرده. رنگی که سمبول ملی کشور است. بسیاری ها پیرهن یا جمپر ویا کلاه نارنجی پوشیده اند. پرچم های سه رنگ هالند بالای دروازه و پنجرهء خانه ها ومغازه ها در اهتزاز است . با خود می گویم باید روز تاریخی مهمی باشد. می خواهم ازکسی پرسان کنم . اما ناگهان به خاطرم می آید که امروز تیم های فتبال هالند با جمهوری چـِک مسابقه  دارند. و لابد به همین سبب این شهر، درتب فتبال می سوزد.

 


  موتر سرویس به وقت معین می رسد. یک خانم ایرانی که رگشایی دردست دارد ، دوان دوان می رسد. او هم برای حاضری دادن به اردو گاه می رود . در بالا کردن رگشا ی پسرش به سرویس ، کمکش می کنم. جوان است و خوش برخورد.می گوید: مرسی ، قربون دست شما!  سرویس در این ساعات روز تقریباً خالی است، و کسی نیست که خلوت ترا برهم بزند. نمی دانم چرا امروز حتا برای یک لحظه هم چهرهء اندوهناک حمیرا از نظرم محو نمی شود . با خود می گویم به هر قیمتی که شود او را باید بفرستم به کابل،به نزد لیلا. اگر نشنالیتی گرفت که چه بهتر، در غیرآن از طریق پشاور،همه می روند  چرا او نرود. اما پول از کجا کنم؟ دست کم یک هزار یورو. تکت رفت وبرگشت طیاره و حوایج ضروری سفر. باید از دوستی بگیرم . ولی از چه کسی. پول کمی نیست. چه کسی اعتبار می کند در این روز و روز گارِغدار؟ ناگهان به یاد روزبه می افتم . روزبه از پنج سال به این طرف با خانواده اش در کمپ زنده گی می کند. بزرگ منش و جوانمرد است . صدایم را خالی نمی ماند....

 پس از حاضری به اتاق دوستم می روم . روزبه، خانه نیست . یادداشتی برایش می گذارم وبر میگردم به سوی خانه... شاگردان مکتب ها، تازه رخصت شده اند. هرکودکی یک پرچم یا کلاه پوپک دار یا پوقانه یی  نارنجی رنگی در دست دارد. آنقدر رنگ نارنجی از در ودیوار می بارد که مرا به یاد نارنجستان های باصفا و پاکیزهء وطنم می اندازد. در همان جا بود که با حمیرا آشنا شده بودم. مهمان پدرش بودیم و در زیر درختان نارنج حویلی بزرگ منزل اشرافی شان با هم سخن گفتیم. نمی دانم چه چیزاو مرا به سویش کشانید. زیبایی به خصوصی که نداشت.  اما جذاب بود ومتین. حرف که می زدم ساکت بود وپذیرا. به زمین نگاه می کرد وبا تکان دادن سرش حرف های مرا تصدیق می نمود. حرکاتش طبیعی ودلپذیر بود. سعی نداشت تا بهتراز آن چه که هست خود را نشان دهد. دختر ساده یی بود. ازدواج هم که کردیم از روی عشق نبود. آن و قتها اصلاً عشق را نمی شناختم . در جستجویش بودم. از زنان زیبا خوشم می آمد اما چند روزی که می گذشت فراموش شان می کردم.  گرفتار عشق هیچ زنی نشده بودم.  بسیاری وقت ها فکر می کردم که عشق تنها در ذهن آدمهای عاشق وجود دارد و واقعیت بیرونی ندارد. رابطهء من و حمیرا مانندرابطهء دو دوست راه وهمراه بود. عاشق هم نبودیم ولی در توالی یک زنده گی پر از فراز ونشیب خانواده گی به همدیگر دلبسته شدیم، عادت کردیم . وهمین مگرموهبتی نیست در این غرب وحشی  که به بسیاری ها که برمی خوری ، می شنوی که زنش از نزدش طلاق گرفته و یا دارد طلاق می گیرد.

 در همین افکارنا بسامان مستغرق هستم که کسی مرا به نام صدا می کند. آقای " مگدیMagdi" است . مالک شوارم فروشی inxSph، پیتزا هم می فروشد. مرد جوانی است ازکشور مصر. از طریق پسرم که با او کار می کرد آشنا شده ایم. آدم دست ودل بازی است . اصرار دارد که حتماً چیزی بخورم . اما من هیچ اشتهایی ندارم . تنها یک کولا می خواهم . رستوران تقریبا خلوت است. مگدی می گوید، مردم پس از دیدن مسابقه فتبال می آیندو در باره برد وباخت بحث می کنند. زنی با دختر کوچکش می آید وپیتزا فرمایش می دهد. دخترک شیطان وبازیگوش است. با گلدان چینی روی میز بازی می کند. گلدان سرخ رنگ و ظریفی است و اندازش مرا به یاد گلدان نفیس قرمزیی می اندازد که در جایی دیده بودم. در کجا، هیچ یادم نیست.   مادردخترک ؛ گلدان را از دسترسش دور قرار می دهد. اما دختر دست بردارنیست. دستش را دراز می کند . دستش به گلدان می خورد . گلدان می لغزد. به زمین می افتد . صدای خفه یی برمی خیزد.گلدان پارچه پارچه می شود ومن زیر لب می گویم  : اصل نبود. بدل بود.

                                                                 *     *      *

 


  سرانجام به خانه می رسم . حمیراخانه را رفت وروب کرده ، همه چیز برق می زند. مثل همیشه برایم قهوه می آورد، مثل همیشه در برابرم می نشیند. مثل همیشه از من  می پرسد که آیا کدام روشنیی ، خبر خوشی در بارهء قبولی ات پیدا شده ، نشده  ؟... به چشمان من که نگاه می کند،خاموش می شود. انگار پاسخ خود را دریافت می کند. به چشمانش نگاه می کنم ، نوعی اضطراب و ترس نا شناخته یی درآن می یابم . می خواهم برایش بگویم که اگر نشنالتی برایت بدهند یا ندهند،به هر قیمتی که شود، روانت می کنم به نزد لیلا.اما تلفون زنگ  می زند.برمی خیزد، می رود به سوی buffet

تا گوشی تلفون را بردارد. روزبه است . تلفون را به من می سپارد واتاق را ترک می کند.  روزبه می گوید، پیغامت را

گرفتم . پول را فردا برایت می رسانم. مدتی باهم حرف می زنیم . محکمه در پیش دارد. ولی ازهمین حالا می داند که  جواب رد برایش می دهند. خدا حافظی می کنیم . ومن رُمان "چاه بابل" را می گشایم . دیشب  به اینجا رسیده بودم که

" مندو "، قهرمان داستان، همینطور که از چشمانش آتش زبانه می کشید، ابیاتی ازغزل حافظ را برای معشوقه اش "فلیسا" می خواند: طایرگلشن قدسم ، چه دهم شرح فراق/ که دراین دامگهء حادثه چون افتادم ...."

 هنوز چند جرعه از قهوه ام را ننوشیده ام. غرق خواندن هستم که ناگهان صدای بلند ُخرناس کسی را می شنوم . جهت صدا را تشخیص میدهم. از اتاق مجاور است. در چنین حالاتی که من مصروف می باشم  ، حمیرا در آن اتاق غالباً به تماشای تلویزون وویدو مشغول می شود. نمی خواهد که مزاحم کتاب خواندن یا نوشتن من گردد. به نظرم می رسد که حمیرا را خواب برده باشد. گاه گاهی چنین می شود.نمی خواهم بیدارش کنم . بعد از آن همه هیجان به چند لحظه آرامش ضرورت دارد. بیدارکه شد در باره یی رویای سحرگاهی  و رفتنش به کابل با او صحبت می کنم . بلی بگذار بخوابد . بگذار راحت باشد. شروع به خواندن می کنم . بند دیگر آن شعررا می خوانم : من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد دراین دیرخراب آبادم...

صدای خرناس بار دیگر بلند می شود. به نظرم می رسد که کسی گلوی حمیرا را فشار می دهد. با شتاب از جایم بر می خیزم . چشمم به جای خالی گلدان چینی می افتد. آه از نهادم بر می خیزد. فاصله دو اتاق را درچند ثانیه طی می کنم. حمیرا را می بینم که بالای کــَوچ افتاده، از گوشه های لبش کف سفیدی بیرون برآمده ، پلکها باز است اما چشمانش نمی بیند، به سختی نفس می کشد. در برابرش زانو می زنم.  می گویم حمیرا، حمیرا بیدارشو. چشمانت را باز کن. بیدارنمی شود. چیغ می زنم. گوشم را به قلبش می گذارم . صدایی نمی شنوم . قلبش را با هردو دستم فشار می دهم . دهنم را به  دهنش می گذارم . با  تمام نیرو نفسم را به ریه هایش می دمم . روح وروانم  به لرزه درمی آید. می دوم آب می آورم، آب را به دهنش می اندازم ، به سرو رویش پاش می دهم . چیغ می زنم. چیغ ها میزنم. کمک می خواهم.همسایه ها می شنوند.  نمیدانم همسایه ها از کدام راه می آیندوامبولانس را چه کسی خبر می دهد. نیلاب وشوهرش سراسیمه پیدا می شوند، پسرم نیزدوان دوان می رسد. صدای شیون ومویهء نیلاب بلند است . نیلاب نه تنها دختر بلکه بهترین دوست حمیرا است. نیلاب پاهای مادرش را می بوسد . دستانش را غرق بوسه می کند. چیغ میزند، ازوی می طلبد که  چشم هایش را باز کند. امبولانس تنوره کشان سر می رسد. خانه پرمی شوداز نرس ها وداکتر ها و پلیس ها وهمسایه گان دور ونزدیک. از پشت پردهء اشک چشمم به پاکتی می افتد که در کناردست حمیراقرار دارد. پاکت را باز می کنم،توته ها و خرده ریزه های گلدان شکسته را می بینم.دود از دماغم برمی خیزد. نرس ها ماسک تنفس را به دهان حمیرا نزدیک می کنند. اما من می بینم که حمیرا از من دورمی شود. دور تر می شود ومی رود در هوا های بالا. آنقدر دورمی شود که به مشکل او را می بینم. کوچک می شود، کوچکتر می شود.  نقطه می شود. ستاره می شود و من درتمام این مدت با بُهت غریبی نگاهش می کنم.

 


 برانکارد را می آورند. می خواهم فریاد بزنم که بردنش به شفاخانه بی فایده است ، می خواهم به آنها بگویم که من با چشمان خودم دیدم که حمیرامانند رمیولوس خوشگله از زمین بلند شد ، به هواهای بالا رفت،کوچک شد ، کوچکتر شد، نقطه شد، ستاره شد ولی چگونه می توانم نیلاب راقانع سازم  یا پسرم را که مانند مجسمهء ابوالهول ایستاده واز فرط وحشت می لرزد. درشفاخانه  دوکتوران با تمام وسایل و امکانات خویش سعی می کنند تا حمیرا را بار دیگر به زمین برگردانند. می دانم که کوشش عبثی است و حاصلی ندارد.اماحرفی نمی زنم. شب با درد و دریغ  می گذرد. تمام شب به حمیرا فکر می کنم . خدا یا چقدر به او ضرورت دارم . کاش اینجا می بود، در پهلویم ، تا زهر این لحظه های تلخ تنهایی را با من تقسیم می کرد ، مثل همیشه . اما جای او خالی است . سرد است . در پهلویم که می بود، بسیاری وقت ها به طرفش نگاه نمی کردم . اما حضور زندهء او را حس می کردم . هرچند که نمی دیدمش . چقدر گرم بود ، چقدر مهربان بود وبا چه چشمانی به من نگاه می کرد ، درست مثل یک دلباخته ...                                                         ...  روز دیگر، دامادم شتابان به شفاخانه می آید. کاغذی در دستش است کاغذ را به دست من می دهد و می گوید ، به شهرداری رفته بودم . به مادرم نشنالتی داده اند. پاسپورتش تیار است. به کاغذ نگاه می کنم ، فوتو کاپی پاسپورتی است که حمیرا باید خودش برود و تسلیم شود. درست در همین لحظه دوکتوران  می  آیند و گردن آویز حمیرا وحلقهء ازدواج مان را به من تسلیم می کنند وبا تأسف می گویند همسرت سکتهء مغزی کرده ،. ولی آیا چنین ادعایی را می توان باور کرد؟  

 

 

   

                                                                                                                             پایان

                                                                                                     هالیند: مارچ 2005


 

* اشاره به صحنه یی از رمان صد سال تنهایی ، نوشته گارسیا مارکز

** شعبه پناهنده گان  در وزارت عدلیه هالند

فرانسه یی ها، الماری ظروف راbuffet گویند     


April 18th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان